آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 1 ماه و 30 روز سن داره

دختر گل مامان صفورا و بابا وحید

دختر مامان صفورا و بابا وحید

عزیزم سلام عشق مامان و بابا دخترم الان که دارم مینویسم تو 3 سال و 4 ماه هست عشقم خیلی الان خوشگل و ناز شدی شبیه بابا وحید شدی عشقم بابات خوشگه دیگه وای خیلی وقته مطلب نذاشتم آنقدر چیزای زیادی دارم که بگم ولی نمی دونم از کجا شروع کنم الان که مدرسه هستم امتحانات مدرسه هست خیلی سرم شلوغه امروز 30 اردیبهشت 94 هستش دیگه اینکه تو خیلی بامزه شدی فقط خیلی حرف میزنی خیلی دلم میخواد کل مطالب رو برات بزارم ارتباط داشته باشم . مثلا از تولد خیلی قشنگی که برات گرفتیم بگم پرنسس کوچولو من هر جا میبرم بزارم کلاس مثل موسیقی سارنگ و زبان قبولت نمیکنن بهت میگن کوچولویی تو هم اینقدر با مزه میگی بهشون تو رلو خدا بزار بیام راستی چند تا از حرفهای ...
30 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

سلام عزیزم مامان فدات بشه نفسم الان تو کوچولوی ناز خوابیدی منم کنارت دراز شدم بابا وحیدت هم سر کاره ما هم اومدیم خونه مادرجونت بابا وحید و عمه مهسات حالشون بده سر درد دارن دیگه برات بگم عزیزم که پنج شنبه هم خوننه عمو محسن دعوتیم راستی کوچولو داری به سلامتی دندون های کرسی ت رو در میاری اولیش از بالا سمت چپه یه ذره زده بیرون حالا بیدار شدی گریه میکنی نم برم  
20 فروردين 1392

آندیای من مریض شده

سلام عزیزم دختر نازم نمی دونی تو این جند هفته چی کشیدم از 18 آبان تو بیمارستان بودی تا 23 آبان 1391 الهی فدات شم الان هم که سرماخوردی حالت خوب نیست من فدای اون چشمای نازت بشم دخترم نمی دونی چقد لاغر شدم یکی از موهای شقشم هم سفید شد واقعا شرایط بدی بود خدا رو شکر که تموم شده البته الان هم سرما خوردی ولی باز هم خدارو شکر که تموم شد اون روزای سخت امیدوارم دیگه پیش نیاد گل مامان راستی من برگشتم سر کار ول یامروز بعد از بیمارستان دیگه نمی تونم تو رو تنها بزارم برا همین امروز اومدم صحبت کردم که هروز نیام روزام رو کم کنم ولی با همون سمت مدیریت اونا هم قبول کردن خیلی خشحالم الان تو پیش مامانی هستی دیشب ساعت 8:30 خوابیدی تا ساعت 3:30 از خواب بیدار...
2 آذر 1391

امروز اومدم سر کار قلم چی که بابات صبحت کنم برگردم سر کار

آ ن دیا جان خیلی استرس دارم امروز اومدم قلم چی تو هم پیش مامانی و بابایی هستی از ساعت 1 بعدازظهر اومدم تازه عبدل زاده اومد وحید الان تو اتاق منم چند دقیقه دیگه می رم تا صحبت کنم خوشگلم نفسای مامان عزیزم هر فرصتی گیر بیارم میام و برات از همه چی می نویسم راستی عمر من 9 شهریور 1391 اولین دندون خوشگلت در اومدم با مامانی و بابایی و خاله هات و دختر خاله هات رفته بودیم برغان روز جمعه که دیدیم دندون قشنگت در اومده مامانی دید البته قبلش دوشنبه هفته قبل باد کرده بود که خاله هات تا فهمیدن اومدن خونه مون برات لباس و عروسک خریده بودن خاله آتوسا هم که مثل همیشه بازم از کرمانشاه برامون نون برنجی و نون خرمایی آورده بود چون بابات دوست داره من که دوست ن...
16 شهريور 1391

سلام عزیزم الان 7ماه و 28 روزته آندیا جونم

سلام عزیزم الان که دارم این مطالب رو می نویسم بابات رفته شیراز ماموریت منم اومدم خونه مامانی و بابایت  الان هم مامانی داره میخوابونت منم دارم این مطالب رو می نویسم امروز 9شهریور ماه 1391 هنوز من برنگشتم سر کار راسیت نفسای مامان ببخشید دیر شده و این مدت نتونستم برات مطلبی بزارم راستش بابات قراره اینترنت این خونه جدیدی رو که 15 خرداد رفتیم توش رو راه بندازه که هنوز وقت نکرده گل مامان تو هم به خیر و خوشی و سلامتی به دنیا اومدی ...
9 شهريور 1391

وسایلت رو خریدم خوشگل مامان

سلام عزیزم شب چله دخترم رفتیم خونه مادر جونت شام اونجا دعوت بودیم آخه مادرشوهر عمه مهسات اومده بود مادر جونت هم زنگ زد منو و بابات رو برا شام دعوت کرد دیگه من چهارشنبه رفتم ساعت 2 بعدازظهر بانک سامان هزینه حوزه آزمون بچه رو 2 دی رو واریزکردم با مامانی و بابایی بعد بابات زنگ زد گفت کجایی منم گفتم دارم میرم بانک سامان گفتم تو کجایی گفت تهرانم رفتم بانک سامان دم در یهو دیدم جوجه وایساده دم در نمی دونی چقدر ذوق کردم بابات رو دیدم خلاصه بابات اومد با مامانی و بابایی سلام علیک کرد و رفتیم خونه من خورشت بادمجونم رو خوردم و گفتم وحید من میخوابم بعد بیدار می شم نماز  خونم بعد هم آماده
3 دی 1390

سلام دخترم مامانی مریض شده گلم

عزیزم من از 5شنبه شب ساعت 9 گلو دردم شروع شده تا الان هم ادامه داره مریضم گلم چهارشنبه مامانی و بابایی و خاله آتوسا و کیمیا جون رو من و بابایی رسوندیم ترمینال که برن گرگان برا چهلم عمو حاجی اولش بابات میخواست تنها بره ساعت 10:30 شب بود ولی من دلم نیومد که تنها برگرده خونه برا همین رفت تو پارکینگ بهش گفتم وایسا تا منم بیام خلاصه رفتیم رسوندیمشون و با بابات کلی حال کردیم  5شنبه شب قرار بود بریم برات تخت و کمد ببینیم که بابات گفت من یه کم بخوابم بعد بریم از ساعت 6 عصر مامان جان خوابید تا ساعت 10 سبح روز جمعه من صبح که بیدار شدم حالم خیلی بد بود بابا وحیدت هم رفت میوه گرفت و اومد و برام آب میوه گرفت من گفتم یه زنگ به مادر جونت بزنه که ب...
29 آذر 1390