آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

دختر گل مامان صفورا و بابا وحید

مامان مریض شده

1390/7/30 10:48
نویسنده : صفورا
943 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر گلم

عزیزم از روز سه شنبه 26 مهرماه 1390 من از ساعت 3 شب با بابا وحید و مامان فوزیه و بابا کاظم رفتیم بیمارستان کسری گفت عفونت دارم احتمالا هم مسومیت بارداری گرفتم آزمایش ازم گرفتن بعد هم ساعت 6 بابا رفت سر کار فشارم هم بالا بود بعد آزمایش رفتیم خونه گفت سفالکسین 500 بخور با استامینفون که مامان بزرگت نذاشت بخورم گفت بچه ناقص میشه منم نخوردم خلاصه خاله آتوسا زنگ زد ناراحت خاله آناهیتا ترسیده بودن همه بابا وحیدت مامان جان خلاصه عزیزم مامان بزرگ بهم گل گاوزبون داد یکم خوابیدم ولی از حالت تهوع و سردرد بیدار شدم دیگه زنگ زدم موبایل دکتر گوگل گفت سریع بیا تهران باید بیمارستان بستری بشی نمی دونی چقدر وحشتناک بود همش گریه می کردم تا تهران انگار ده سال برام گذشت وقتی رسیدیم بابا وحیدت اومد دنبالمون ونک سریع رفتیم مطب دکتر بعد از معاینه نامه بستری بهم داد عزیزم ساعت 6 بعداظهر بالاخره بستری شدم بیمارستان مادران دیگه بهم سرم زدن تند تند ازم نوار قلب خوشگل تو رو می گرفتن فشارم رو چک می کردن مامان بزرگت هم اولین بار بود صدای قلب کوچولوت رو میشنید نمیدونی چقد خوشحال بود و کیف می کرد خلاصه هم برای من و تو نگران شده بودن مادر جون و پدرجونت بهم زنگ زدن که پدر جونت برام همش دعا می کرد عمه مهسا 2 بار زنگ زد چقدر ناراحت بود خاله سهیلا زنگ زد همه ناراحت و نگران بودن جیگر مامان حسابی همه رو ترسونده بود کوچولو از همه قشنگ تر و بهتر می دونی چی بود وقتی مامان بزرگ و بابا بزرگت بابا وحید راهی کرد به خونه بابا جونت دم در بیمارستان تو ماشین خوابید خونه هم نرفت تا صبح پایین کنا من و تو بود خیلی بابات رو دوست دارم خیلی امیدوارم همیشه سلام و سلامت باشه البته تا وقتی که من و تو رو دوست داشته باشه و کنارمون هست خدا ازش محافظت کن مژه بازنده

خلاصه تو کوچولو حسابی من و اذیت کردی این چند روز واقعا دلم می خواست بمیرم ولی همش برا سلامتیت دعا می کردم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)