آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

دختر گل مامان صفورا و بابا وحید

سلام دخترم من 2 بار بیمارستان بستری شدم

1390/8/30 9:17
نویسنده : صفورا
399 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزیزم یه مدت نیومدم برات از روزام چیزی بنویسم آخه سرم خیلی شلوغ بود بخاطر اینکه دو روز توی دوهفته رفتم بیمارستان خوابیدم با اول بخاطر اینکه سیب دلم میخواست بابا وحید هر چی رفت دنبالش البته با غرر پیدا نکرد دل شکستهمنم خیلی بهم ریخته شده بودم و تا صبح خواب سیب میدیدم خلاصه رفتم سر کار ولی حالم همچنان بد بودم خاله آتوسا زنگ زد ناهار دعوتم کرد رفتم کلی سالاد و میوه خوردم با کشک بادمجون که نباید میخوردم بعد رفتم خونه بازم بابا وحید که اومد سیب نخریده بود خلاصه اینکه همچنان حالم بد بود تا اینکه ساعت 4 صبح فشارم بالا رفت به زور بابات بیدار شدو رفتیم دنبال مامان فوزیه و بابا کاظم بعد رفتیم بیمارستان کسری آزمایش گرفتن و گفت شاید مسمویت حاملگی باشه منم گریه کنان فرستادن خونهنگرانگریه با مامانی و بابایی برگشتیم خونه که تو راه حالم بهم خورد سبزرسیدم خونه از بی خوابی داشتم میمردم ولی خوابم نمی برد خلاصه مامانی برام یه کم گل گاوزبون درست کرد خوردم یه کم خوابیدم خاله آتوسا زنگ زد ترسیده بود تفلکی گفت همکارمون خانم کبیری گفته خیلی خطرناکه اگه مسمویت باشه منم زنگ زدم موبایل گوگل گفت سریع بیا تهران رفتیم با مامانی و بابایی گفت سریع باید بری بیمارستان بستری بشی که خلاصه یه شب بیمارستان مادران خوابیدم تنها افسوسمامانی  بابایی بعد از بستری شدنم رفتن خونه بابا وحید در همون بیمارستان خوابیدتو ماشین دوباره هفته بعدش که میشد 01/08/1390 با ماشین تصادف کردم استرساز فرعی به اصلی بودم ولی اون خیلی سرعتش بالا بود منو خاله آنوش بودیم که دماغ خاله با دست و پاهاش کبود شد مامانی و بابایی و خاله ها و عمو محسن سریع اومدن ماشین رو بردن کلانتری هشتم گوهردشت آمبولانس اومدم الهی بمیرم برات عزیزم نمی دونی چه تکونایی میخوردی خیلی ترسیده بودیناراحت اصلا یه لحظه هم آروم نداشتی تفلکم دیگه دوباره سریع اومدیم بیمارستان کسری و بستری شدم دوباره تو خوشگل من هم بعدا فهمیدم که سر و ته شدی کلافهتو بیمارستان بودم که بابا وحید از تهران اومد مامان بزرکت و عمو حمید و عمو مجید هم اومدن بابات خیلی ناراحت من و تو بود اولش بعد که همه رفتن خاله اتوسا با عمو شهریاربرام کلی چیز میز آوردن بادم و فندوق میوه غذا آب عمو شهریار نشسته بود برامون پوست کنده بود خجالتبعد رفت من دوباره تنها شدم با کلی غم و ناراحتی اونوقت بابا وحید رفته بود خونه مامان بزرگت زنگ میزدم خسته و ناراحت بود دل تو دلم نبود مخصوصا اینکه یه کم خونریزی هم داشتم میخواستم بمیرم همش برات ناراحت بودم خدا رو شکر میکنم که سالم و خوبی جیگر طلای مامان صبح بابات با کلی زنگ زدنم اومد بیمارستان اگه بدونی با چه توپ پری اومد بوده عصبانیبه من اصلا اهمیت نمی داد فقط می گفت دیگه ماشین دستت نمی دم دیگه حق نداری پشت ماشین بشینی اصلا کلا ماشین رو میفروشم تا ماشین نداشتهدل شکسته باشیم که بخوای سوارش بشی نمی دونم دیشب چی شده بود کی اینطوری حرف می زد. اصلا وحشتناک بود نه من براش مهم بودم نه تو اصلا تو هم همش تکونای بد میخوردی با اینکه شبش کلی ازش معذرت خواهی کرده بود ولی اصلا هر چی می گفتم به گوشش نمی رفت دکتر اومد معاینه و ویزیت گفت احتمالا جفت کنده شده وقت تمامباید سونو بشه نمی دونی من چقد گریه کردم داشتم دق می کردم تا رفتم سونو و اومدم مردم شاید صد بار یه کی هم از خونواده بابات زنگ نزدنن ببینن من مردم موندم همش فکرشون ماشین بود بعدش بعد اون موقع بود که بابات ناراحت شد و ترسید میومد تورو ناز می کرد ماچخلاصه ما مرخص شدیم خاله سهیلاو عموفرید و خاله آنوش و خاله آناهیتا هم اومدن عیادت و بعد باهم رفیتم خونه البته آخراش مامان بزرگت هم اومد که وقتی رفتیم برسونیمش خونه بابات گفت یه غذا هم بگیرم بخورم از مامان بزرگت که بابابزرگت از خواب بیدار شدم اومد دم در من تو نرفتم خیلی کثیف بودم که یهو اومد نشست تو ماشین مامان بزرگت هم عقب بودم برام آش آورد گفت دیگه حق نداری پشت فرمون بشینی اصلا به وحید گفتم ماشین رو می فرشید که اصلا ماشین هم نداشته باشید من با اون حالم از بیمارستان اومد ناراحت تو و شخرم بودم یهو با داد و بیداد سر من نمی دونی چقدر دلم شکستبازندهخدا دل شکسته منم گفتم شاید الان باردام نشینم ولی بعدا میشینم همه تصادف می کنن به هر حال مهم نیست که چیا سر این تصادف دیدم و شنیدم یه هفته تمام من توی بیمارستان و پزشک قانونی و کلانتری و دادگستری بودم 4 تا برادرش شوهرام یه بار بهم نگفتن تو با این وضعیت تو این جور جاها نرو یا ما هم باهات بیایم یا مامان بزرگت یا عمه ات یه زنگ نزدن بگن میخوای ما همراهت باشیم یا یه دل گرمی به آدم بدن بی خیال آدم تو سختیها اطرافیانش رو میشناس ولی خدایی هر وقت زنگ زدیم به عمو محسن و حامد گوله اومد خیلی گلن دوتاشونقلب گذشت اون ماجرا هم گذشت من بابا وحید باهام بعد از اون موضوع کلی خندیدم و شادی کردیم و تفریح رفتیم ولی به قول معرف رو سیا..................

همیشه همین بودم میگن زن و شوهر دعوا کنن ....

دوباره دوهفته بعدش جمعه عمو حاجی شوهر عمه من توی گرگان فوت کرد 20/08/1390 همه رفتن ولی مامانی و بابایی نزاشتن من باهاشون برم ناراحت

اینم از این ا ماه آبان الان که دارم اینا رو مینویسم تو داری تو شکمم وول میخوری شکمو مامان هر چیز موقوی که میخورم نم یدونی چطوری وول میخوری عزیز دلم دکتر پیانیست باهوش مخترع دوست دارم به اندازه تمام این دنیا آخه صبح ساعت 8 بابایی من آورد منم اول بخاطر تو خوشگل 2 تا تخم مرغ با کره خوردم تو هم سریع از خواب بیدار شدی فرشته کوچولوفرشتهآترینا شایدم آروشا بابا وحید که همش میگه آروشا قشنگ منم هنوز مطمئن نیستم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)