سلام آترینا جون مامان من و بابا آشتی کردیم
سلام دخترم بابایی 4 شنبه رفته بود هتل تهران جشن ارائه محصولات جدید شرکتشون بود توی اونجا یه خواننده به اسم محمد میرزایی اگه اشتباه نکنم خونده بود بابایت هم قربونش برم یادم من افتاده بود و کلی گریه کرده بود دلش برام تنگ شده بودی جیگر من خلاصه 5شنبه نظافت چي اومد خونمون من تازه خيلي كار نكردم فقط دنبالش بودم شب كه بابایی اومد رفتم حموم اومدم نشستم گريه حالا گريه نكن كي گريه كن كه ديگه بابا وحیدت كلي دل داريم داد گفت پس چي داري مامان ميشي مگه الكيه بياد دنيا كلي ذوق ميكني اونقد از اين حرفا زد كه يكم آروم شدم واقعا از كمردرد داشتم ميميردم خوابيدن كه ديگه نگو دختر گلم دق ميكنم تازه نزديكاي صبح خوابم ميبره كه اونم بايد بيام ...
نویسنده :
صفورا
9:02