آندیاآندیا، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 15 روز سن داره

دختر گل مامان صفورا و بابا وحید

وسایلت رو خریدم خوشگل مامان

سلام عزیزم شب چله دخترم رفتیم خونه مادر جونت شام اونجا دعوت بودیم آخه مادرشوهر عمه مهسات اومده بود مادر جونت هم زنگ زد منو و بابات رو برا شام دعوت کرد دیگه من چهارشنبه رفتم ساعت 2 بعدازظهر بانک سامان هزینه حوزه آزمون بچه رو 2 دی رو واریزکردم با مامانی و بابایی بعد بابات زنگ زد گفت کجایی منم گفتم دارم میرم بانک سامان گفتم تو کجایی گفت تهرانم رفتم بانک سامان دم در یهو دیدم جوجه وایساده دم در نمی دونی چقدر ذوق کردم بابات رو دیدم خلاصه بابات اومد با مامانی و بابایی سلام علیک کرد و رفتیم خونه من خورشت بادمجونم رو خوردم و گفتم وحید من میخوابم بعد بیدار می شم نماز  خونم بعد هم آماده
3 دی 1390

سلام دخترم مامانی مریض شده گلم

عزیزم من از 5شنبه شب ساعت 9 گلو دردم شروع شده تا الان هم ادامه داره مریضم گلم چهارشنبه مامانی و بابایی و خاله آتوسا و کیمیا جون رو من و بابایی رسوندیم ترمینال که برن گرگان برا چهلم عمو حاجی اولش بابات میخواست تنها بره ساعت 10:30 شب بود ولی من دلم نیومد که تنها برگرده خونه برا همین رفت تو پارکینگ بهش گفتم وایسا تا منم بیام خلاصه رفتیم رسوندیمشون و با بابات کلی حال کردیم  5شنبه شب قرار بود بریم برات تخت و کمد ببینیم که بابات گفت من یه کم بخوابم بعد بریم از ساعت 6 عصر مامان جان خوابید تا ساعت 10 سبح روز جمعه من صبح که بیدار شدم حالم خیلی بد بود بابا وحیدت هم رفت میوه گرفت و اومد و برام آب میوه گرفت من گفتم یه زنگ به مادر جونت بزنه که ب...
29 آذر 1390

سلام دختری ببخشید خیلی سرم شلوغه

دختر قشنگم سلام مامان جان ببخشد عزیزم این مدت که محرم بود و غیره وقت نکردم بیام برات چیزی بنویسم تازه تو ناز ناز مامان هم مریض شده بودی منم حالم خیلی بد بود تو که مریض می شی من دلپیچه شدید و حالت تهوع میگیرم آخه شب تاسوا با مامانی و بابایی و خاله آنوش و خاله آناهیتا و ماهک رفتیم بیرون من حواسم نبود باد بهم خورد به شکمم تو هم شبش تا ساعت 3 بیدار بودی منم خونه مامانی بودم با مامانی و بابایی بیدار موندیم که تو خوب بشی خلاصه خوابیدم ولی 9 صبح بیدار شدم چون عاشورا بود دیگه منم با بقیه رفیتم در خونه مادر جونت که بابات و عمو حامد و عمو محسن رو دیدم بعد بابا رفت زنجیر زنی من با مادر جونت و زن عمو محسن  و مامانی و خاله انوش رفیتم دنبال هیت ...
21 آذر 1390

سلام آترینا جون مامان من و بابا آشتی کردیم

سلام دخترم بابایی 4 شنبه رفته بود هتل تهران جشن ارائه محصولات جدید شرکتشون بود توی اونجا یه خواننده به اسم محمد میرزایی اگه اشتباه نکنم خونده بود بابایت هم قربونش برم یادم من افتاده بود و کلی گریه کرده بود دلش برام تنگ شده بودی جیگر من خلاصه 5شنبه نظافت چي اومد خونمون من تازه خيلي كار نكردم فقط دنبالش بودم شب كه بابایی اومد رفتم حموم اومدم نشستم گريه حالا گريه نكن كي گريه كن كه ديگه بابا وحیدت  كلي دل داريم داد گفت پس چي داري مامان ميشي مگه الكيه بياد دنيا كلي ذوق ميكني اونقد از اين حرفا زد كه يكم آروم شدم واقعا از كمردرد داشتم ميميردم خوابيدن كه ديگه نگو دختر گلم دق ميكنم تازه نزديكاي صبح خوابم ميبره كه اونم بايد بيام ...
5 آذر 1390

عزیزم اسمت رو چی بزارم

سلام فرشته مامان پریشب من ساعت 7 رسیدم خونه رفته بودم خونه عموعباس بابات هم کلید نداشت رفت خونه مامانش بعد که اومد خوب و خوشحال بود گفت بابام گفته اسمش رو چی میخواید بزارید اونم گفته من اسمهای عربی دوست ندارم بعد هم بابابزرگت گفته پس از این اسمهای امروزی میخوای بزارید وحیدم گفته آره وحید گفته مثلا چی بزاریم بابا اونم گفته مثلا مهناز آرمیلا خلاصه بابایت که تعریف کرد کلی با هم خندیدم و شوخی کردیم تا اینکه آخرشب بابات بین نماز مغرب و عشاء گفت راستی صفورا اسم دیگه که قرار بود براش بزاریم به جزء آروشا چی بود گفتم آترینا گفت نه من هیچکدومشون رو دوست ندارم من یهو شک شدم آخه خود بابات گفت عالیه من همین از این دو تا آروشا رو دوست دارم همین رو...
1 آذر 1390

سلام دخترم من 2 بار بیمارستان بستری شدم

سلام عزیزم یه مدت نیومدم برات از روزام چیزی بنویسم آخه سرم خیلی شلوغ بود بخاطر اینکه دو روز توی دوهفته رفتم بیمارستان خوابیدم با اول بخاطر اینکه سیب دلم میخواست بابا وحید هر چی رفت دنبالش البته با غرر پیدا نکرد منم خیلی بهم ریخته شده بودم و تا صبح خواب سیب میدیدم خلاصه رفتم سر کار ولی حالم همچنان بد بودم خاله آتوسا زنگ زد ناهار دعوتم کرد رفتم کلی سالاد و میوه خوردم با کشک بادمجون که نباید میخوردم بعد رفتم خونه بازم بابا وحید که اومد سیب نخریده بود خلاصه اینکه همچنان حالم بد بود تا اینکه ساعت 4 صبح فشارم بالا رفت به زور بابات بیدار شدو رفتیم دنبال مامان فوزیه و بابا کاظم بعد رفتیم بیمارستان کسری آزمایش گرفتن و گفت شاید مسمویت حاملگی ب...
30 آبان 1390

مامان مریض شده

سلام دختر گلم عزیزم از روز سه شنبه 26 مهرماه 1390 من از ساعت 3 شب با بابا وحید و مامان فوزیه و بابا کاظم رفتیم بیمارستان کسری گفت عفونت دارم احتمالا هم مسومیت بارداری گرفتم آزمایش ازم گرفتن بعد هم ساعت 6 بابا رفت سر کار فشارم هم بالا بود بعد آزمایش رفتیم خونه گفت سفالکسین 500 بخور با استامینفون که مامان بزرگت نذاشت بخورم گفت بچه ناقص میشه منم نخوردم خلاصه خاله آتوسا زنگ زد ناراحت خاله آناهیتا ترسیده بودن همه بابا وحیدت مامان جان خلاصه عزیزم مامان بزرگ بهم گل گاوزبون داد یکم خوابیدم ولی از حالت تهوع و سردرد بیدار شدم دیگه زنگ زدم موبایل دکتر گوگل گفت سریع بیا تهران باید بیمارستان بستری بشی نمی دونی چقدر وحشتناک بود همش گریه می کردم ت...
30 مهر 1390